دل من دیر زمانیست که می پندارد
دوستی نیز گلی است مثل نیلوفر و یاس
ساقه ی ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آن که روا میدارد
جان این ساقه ی نازک را دانسته بیازارد
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار ، هر سخن هر رفتار
دانه هاییست که می افشانیم
برگ و باریست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش مهر است
گر بدان گونه که می بایست به بار می آید
زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید
آن چنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس
زندگی گرمی دل های به هم پیوستست
تا در آن دوست نباشد همه در ها بستست
در ضمیرت اگر این گل ندمیدست هنوز
عطر جان پرور عشق گر به صحرای نهادت نوزیدست هنوز
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور بیارد لبخند
دست یکدیگر را بفشاریم به مهر
جام دلهامان را مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسپاریم به آواز بلند
شادی روی تو ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه
عطر افشان
گلباران باد...!