آه کز تاب دل سوخته جان می سوزد
ز آتش دل چه بگویم که زبان می سوزد
یا رب این رخنه ی دوزخ به رخ ما که گشود
که زمین در تب و تاب است و زمان می سوزد
دود بر خاست از این تیر که بر سینه نشست
مکن ای دوست که آن دست و کمان میسوزد
مگر این دشت شقایق دل خونین من است
که چنین در غم آن سرو روان میسوزد
آتشی در دلم انداخت و عالم بو برد
خام پنداشت که این عود نهان میسوزد
لذت عشق و صفا بین که سپند دل من
بر سر آتش غم رقص کنان میسوزد
گریه ابر بهاری چه مدد خواهد کرد
دل سر گشته که چون برگ خزان میسوزد
سایه خاموش کزین جان پر آتش که مراست
آه را گر بدهم راه جهان میسوزد...!