...ناگفته هایم...

امروز ، اولین روز از باقی زندگی شماست

...ناگفته هایم...

امروز ، اولین روز از باقی زندگی شماست

نوبت من شده بود...

نوبت من شده بود
که معلم پرسید
صرف کن رفتن را
و شروع کردم من
رفتم ، رفتی ، رفت . . .
و سکوتی سرسخت
همه جا را پر کرد
سردی ِ احساسش
فاصله را رو کرد
آری رفت و رفت
و من اکنون تنها
مانده ام در اینجا
شادی ام غارت شد
من شکستم در خود
سهم من غربت شد
من دچارش بودم
بغض یک عادت شد
خاطرات سبزش
روی قلبم حک شد
رفت و در شکوه شب
با خدا تنها شد
و حضورش در من
آسمانی تر شد
اشک من جاری شد
صرف ِ فعل ِ رفتن
بین غم ها گم شد
و معلم آرام
روی دفترم نوشت:
تلخ ترین فعل جهان است رفتن

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد