خاطرت هست نگاهی که به ما می کردی
دردها را ز سر لطف دوا می کردی
می نشاندی گرهی بر سر ابروی و از آن
گره از کار دل غمزده وا می کردی
یاد داری که سحر موقع گل باز شدن
می نشستی لب ایوان و صفا می کردی
پاک از هر چه بدی هست ز شیدایی آب
روی سجاده ی خورشید دعا می کردی
می زدی بوسه به لعل لب گلهای بهار
دین خود را به لب عشق ادا می کردی
یاد داری که به فرخنده ترین طلعت صبح
باغ را با ادب نور صدا می کردی
طره ی موی تو را شانه که می کرد نسیم
از هجوم عرق شرم حیا می کردی
هرگز از مزمزه ی بوسه لبم کام نجست
کاش آن معجزه را قسمت ما می کردی ...