شب شد و شعر آمد
.
.
پرده را پس زدم و
باز کردم پنجره را
باز آن پنجره آمد به نگاهم
این همان پنجره نیست
که به یک پرتوی لبخند از آن
من چه دلخوش بودم؟!!
این همان دفتر زیبای من است
دفتر خاطره ها
چه کسی میفهمد؟
حرفهای دل من٬دردهای دل من
کمترین کس بود که من٬درد را گفتم با او
وبه من کم خندید!
باز به آن پنجره افتاد نگاهم
که در آن دیگر هیچ...نیست لبخندی...
پنجره باز دگر نیست
دستی نیست
که نوازد پرده ی پشتش را
و نگاهی که زند پل٬ به اتاقم
آه. . . این مگر نیست همان پنجره ای
که من از آن٬افق آرزویم دیدم؟
(آرزو هاهمه رفته ست به باد)
آمد ای وای به یادم٬ رقص گیسوی تودرباد
ولی امروز من آن پنجره را
دفتری میبینم
که در آن قصه ی تنهایی من
به صد واژه ی منحوس
به تکرار آمد
آری تنهاشده ام.
پنجره باز دگر نیست . . .