...ناگفته هایم...

امروز ، اولین روز از باقی زندگی شماست

...ناگفته هایم...

امروز ، اولین روز از باقی زندگی شماست

روح در قاب

فرار از تن...

ای خدا باز اضطراب من

من میدوم

(( تن ))میدود با من

تا به جایی که دگر پر میکشم

پای تن در گل

              ــ من رها از غم ــ

دست در دستی سبک

 ــ دست بی تشویش ازرائیل ــ

جای پایی از خودم بر جای نیست

 ــ تن اگر چه مانده در گل ــ

من دگر در دام دنیا نیستم

تازه میفهمم که من خود کیستم

تازه میفهمم که اکنونم رها

از همه

از خود

ز بند گریه ها!

مادرم اکنون چرا اینگونه میکوبی به سر؟؟

ای پدر ! شانه های همچوکوهت کو؟ چرا لرزش؟

دوستانم چرا اینگونه حیران مانده اید؟

این همان من نیست

من همان تن نیست!

آن که روی دستتان تا گور بردید...

آن من نیست!

آنکه خاکش کردی یک قفس بیش نبود

من به شعری گفته بودم

که از این بند رها خواهم شد

...

ای خدا باز سنگینتر شدم

دست من در دست ازرائیل نیست

ای خدا باز هم تن؟؟

قفس

باز هم روح من د قاب؟

ای خدا باز هم خواب؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد