...ناگفته هایم...

امروز ، اولین روز از باقی زندگی شماست

...ناگفته هایم...

امروز ، اولین روز از باقی زندگی شماست

سفر

تا تو رفتی سایه شد خورشید رفت

ابر آمد ساعتی بارید رفت

باز انگار از کتاب لحظه ها

بی حضورت واژه ی امید رفت

بودنت مانند ماه از پشت ابر

لحظه ای آمد کمی تابید رفت

بی تو اطمینان روشن ماندنم

تا ته تاریکی تردید رفت

قصه ای شد با سه جمله دیدنت :

باد آمد شبنمی را چید رفت ...

اشک

خاطرت هست نگاهی که به ما می کردی

دردها را ز سر لطف دوا می کردی

می نشاندی گرهی بر سر ابروی و از آن

گره از کار دل غمزده وا می کردی

یاد داری که سحر موقع گل باز شدن

می نشستی لب ایوان و صفا می کردی

پاک از هر چه بدی هست ز شیدایی آب

روی سجاده ی خورشید دعا می کردی

می زدی بوسه به لعل لب گلهای بهار

دین خود را به لب عشق ادا می کردی

یاد داری که به فرخنده ترین طلعت صبح

باغ را با ادب نور صدا می کردی

طره ی موی تو را شانه که می کرد نسیم

از هجوم عرق شرم حیا می کردی

هرگز از مزمزه ی بوسه لبم کام نجست

کاش آن معجزه را قسمت ما می کردی ...