...ناگفته هایم...

امروز ، اولین روز از باقی زندگی شماست

...ناگفته هایم...

امروز ، اولین روز از باقی زندگی شماست

پنجره باز دگر نیست...

شب شد و شعر آمد

.

    .    

پرده را پس زدم و

باز کردم پنجره را

باز آن پنجره آمد به نگاهم

این همان پنجره نیست

که به یک پرتوی لبخند از آن

من چه دلخوش بودم؟!!

این همان دفتر زیبای من است

دفتر خاطره ها

چه کسی میفهمد؟

حرفهای دل من٬دردهای دل من

کمترین کس بود که من٬درد را گفتم با او

وبه من کم خندید!

باز به آن پنجره افتاد نگاهم

که در آن دیگر هیچ...نیست لبخندی...

پنجره باز دگر نیست

دستی نیست

که نوازد پرده ی پشتش را

و نگاهی که زند پل٬ به اتاقم

آه. . . این مگر نیست همان پنجره ای

که من از آن٬افق آرزویم دیدم؟

                          (آرزو هاهمه رفته ست به باد)

آمد ای وای به یادم٬ رقص گیسوی تودرباد

ولی امروز من آن پنجره را

دفتری میبینم

که در آن قصه ی تنهایی من

به صد واژه ی منحوس

به تکرار آمد

آری تنهاشده ام.

پنجره باز دگر نیست . . .

آینه

ای آینه امشب تو چرا به چهره ات غم داری؟

از داغ دلم

        مگر خبر داری؟

هرگز نتوانی تو به تصویر کشیدن

     دریای غمی که چهرا ام را تر کرد

هرگز نشود جای بر این ضلع صغیرت

              برد غم دریای دلم تا شادی

ای آینه شایسته دگر نیست

     دعوای به تصویر کشیدن

          بی کاست بداری!

اما

تنها تویی ای آینه

       همدم به سخن ها

ای آینه شرمنده از آنم

       کز چهره ی غم بار خودم

در صورت بی رنگ و ریایت

نقش بر درد زدم

 

ای آینه ای همنفس من

ای همنفس ای آینه من!

امشب اشکم جاریست

امشب عقلم کور است

امشب اشکم جاریست

و دلم

زمزمه ای مبهم و گیج

پیش حریت زده چشمم

هی قدم میزند و میگرید

 

امشب انگار که فهمیدم دل

به ضعیفی همان شمعی است

که اگر لحظه ای پروانه نباشد

بازی دست نسیم است

 

امشب انگار که چشمان من از دنیا سیر

و اشکان من از چشمانم

و دستان من از اشکانم

و دنیا نیز ز دستانم

...

افسوس که فانوس شکست

شاید امشب بپذیرم که دگر

من ز یاد همه دنیا رفتم

مرگ هم نیز

از من به سرش یادی نیست

بادی نیست

شب هم آرام

پشت به من در خواب است

و من از چهره ی شب

زلف تاریک به یادم دارم

 

روز هایی که دویدم

سوی خورشید

و شب ها پی اختر

حاصل پای شکسته

در شبم شد فانوس

                 ــ ولی افسوس که فانوس شکست ...

کربلا

مرگ یک خورشید را

نمی توان با سکوت همراهی کرد

و نمی توان شور را

زیر لحاف سکوت لالایی گفت

چرا که این پاکی بی نهایت ترین حادثه زندگی است

آری این جاری شدن خون

بزرگترین کهکشان واقعیت است

که من با شورم تورا همراه میکنم

برای پرواز در سکوت عصر گاهی وادی بهشت

برای تماشای پاکترین فرشته ها

که با سرخی گونه هاشان احساس نوازش باد راتجربه کرده اند

برای دیدار نم نم باران سرخ از گلبرگهای این فرشتگان