...ناگفته هایم...

امروز ، اولین روز از باقی زندگی شماست

...ناگفته هایم...

امروز ، اولین روز از باقی زندگی شماست

صبح به ایوان نگاهم جاریست

تو به من بگو چرا؟

شب چرا غمگین است؟

دل چرا چرکین است؟

رنگ شب از چه به روی تن من سنگین است؟

آری از دوری توست

تو اگر باشی

شب به شادی ظهر است

               ـــ در حیاط خانه مادر بزرگ  ـــ

یا به اندازه پرواز نگاهم در خواب

پر ز شورو شعف است

نه!نه!

تو اگر باشی

شب دگر نیست..

                    صبح به ایوان نگاهم جاریست...

ستاره ای دگر

همنفس میمیرد

همنفس جرعه ای از یک نگه تاریک است

تو بمان جاویدان

تو غروب من را

- گر چه خورشید نبودم -

از طلوع شب روشن

بر بام ستاره ای دگر  دید بزن

یاد لبخند  مرا

بر  سر ستاره ای که خندید بزن

***

از زمانی که زمین میچرخید

خورشید غروبش را دید

از زمانی که دل من لرزید -

***

شب مرا میخواند

دل مرا میراند

از صدای دهنک های ستم دیده ماهی

به سر سنگ فروزان

عمر  دل بستن ما بیش نبود

سال های صبوری

دل بر این خسته ی خاموش فرا ده

شعر من را قدمی راهِ فراموش سرا ده

بعد آخرین نگاه...

سالها رفت و هنوز

شمعی روشن تر از آن

آتش چشم تو نیست

سالها رفت و هنوز

دل من در گرو یک گره از موی تو گیر است

و تو شاید دانی

عشق و اندیشه من از همه دنیا سیر  است

سالها رفت و هنوز

دل من در پی یک جرعه نگاهت

             تشنه ای صحرائیست

سالها رفت و هنوز

دل به کاشانه ی بی سامانیست

سالها رفت و هنوز

جز به جاپای تو در برف زمستانی ِ تقویم پر از خاطره ها

پای من راه نرفت

حنجره خار ج از این آه نرفت...

جز به بند طلب موی سیاهت

                   دل به این چاه نرفت

سالها رفت و هنوز

روی پیراهن من

جای اشکان تو باقیست

و نشد خیس

            دگر

سالها رفت و هنوز

شعر امشب

         شعر  فردا شب و شبهای د گر

                ـ همه از عشق تو خواهند سرود ـ

سالها رفت ولی

رخ زیبای تو هرگز نرود از یادم!

    نرود از بدنم عطر نگاهت ...

روح در قاب

فرار از تن...

ای خدا باز اضطراب من

من میدوم

(( تن ))میدود با من

تا به جایی که دگر پر میکشم

پای تن در گل

              ــ من رها از غم ــ

دست در دستی سبک

 ــ دست بی تشویش ازرائیل ــ

جای پایی از خودم بر جای نیست

 ــ تن اگر چه مانده در گل ــ

من دگر در دام دنیا نیستم

تازه میفهمم که من خود کیستم

تازه میفهمم که اکنونم رها

از همه

از خود

ز بند گریه ها!

مادرم اکنون چرا اینگونه میکوبی به سر؟؟

ای پدر ! شانه های همچوکوهت کو؟ چرا لرزش؟

دوستانم چرا اینگونه حیران مانده اید؟

این همان من نیست

من همان تن نیست!

آن که روی دستتان تا گور بردید...

آن من نیست!

آنکه خاکش کردی یک قفس بیش نبود

من به شعری گفته بودم

که از این بند رها خواهم شد

...

ای خدا باز سنگینتر شدم

دست من در دست ازرائیل نیست

ای خدا باز هم تن؟؟

قفس

باز هم روح من د قاب؟

ای خدا باز هم خواب؟!

رسم عجیب

بگذر از من

که من از خودم گذشتم

تو چرا در اضطرابی؟

بنشین اینجا

... و بنوش آبی

آن که باید برود من هستم

تو گناهی که نداری

من اگر بارانم

گر پر از زندانم

                                    همه تقصیر من است

تو شبیه همه مردم

سربه راه و پا به راه دست تقدیر

رسم تو نیست عجیب

این عجیب است که من

دل به دریایی زدم

که تهش نا پیدا

و حقیقتش دروغ

و لباسش از ریا

و اصولا همه اش بود سراب

همه مردم چون تو

با لباسی راحت

با لبانی خندان

بازوانی پر از عادت

روی شنهای لطیف ساحل

سبز و خرم شادند

و کناه از من بود

                   دل به دریا زدم ای وای چرا؟؟

و خیالم باطل!

که تو را نیز

دل به دریا زده ای دانستم

که به این رسم عجیب

زندگی ساز شدی

بگذر از من که تورا

                 غرق دریا کردم    

                ــ در خیالات خودم ــ

بگذر از من که تورا بیش تمنا کردم

بگذر از من

که من از خودم گذشتم