در حضور خارها هم می شود یک یاس بود
در هیاهوی مترسک ها پر از احساس بود
میشود حتی برای دیدن پروانه ها
شیشه های مات یک متروکه را الماس بود
کاش می شد حرفی از "کاش می شد"هم نبود
هرچه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود
حالمان بد نیست غم کم می خوریم ، کم که نه! هر روز کم کم می خوریم/span>
آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند
در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم
بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست
من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفالی می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق.. هر دم آید غمی ا ز نو به مبارکبادم/span>
من از خدا خواستم که پلیدیهای مرا بزداید
خدا گفت: نه
آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم؛ بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی
من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد
خدا گفت: نه
روح تو کامل است؛ بدن تو موقتی است.
من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد
خدا گفت: نه
شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید؛ شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است.
من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد
خدا گفت: نه
من به تو برکت می دهم، خوشبختی به خودت بستگی دارد.
من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد
خدا گفت: نه
درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیکتر می سازد.
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد
خدا گفت: نه
تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را میپیرایم تا میوه دهی
من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید
خدا گفت : نه
من به تو زندگی می بخشم تا تو از همۀ آن چیزها لذت ببری.
من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران را همان طور که او دوست دارد، دوست داشته باشم
خدا گفت:... سرانجام مطلب را گرفتی
یاد دارم در غروبی سرد سرد می گذشت از کوچه ما دورگرد.
داد میزد کهنه قالی میخریم دست دوم جنس عالی میخریم.
کاسه و ظرف سفالی میخریم گر نداری کوزه خالی می خریم.
اشک در چشمان بابا حاقه بست عاقبت آهی کشید بغضش شکست.
اول ماه است ونان در سفره نیست ای خدا شکرت ولی این زندگیست.
خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت آقا سفره خالی میخری.
این ترانه بوی نان نمی دهد
بوی حرف دیگران نمی دهد
سفره ی دلم دوباره باز شد
سفره ای که بوی نان نمی دهد
نامه ای که ساده وصمیمی است
بوی شعر و داستان نمی دهد:
... با سلام و آرزوی طول عمر
که زمانه این زمان نمی دهد
کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمی دهد
یک وجب زمین برای بغچه
یک دریچه آسمان نمی دهد
وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد ، زمان نمی هدد
فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمی دهد
هیچ کس برایت از صمیم دل
دست دوستی تکان نمی دهد
هیچ کس به غیر ناسزا تو را
هدیه ای به رایگان نمی دهد
کس ز فرط های و هوی گرگ و میش
دل به هی هی شبان نمی دهد
جز دلت که قطره ای است بی کران
کس نشان ز بیکران نمی دهد
عشق نام بی نشانه است و کس
نام دیگیر بدان نمی دهد
جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گل به میهمان نمی دهد
نا امیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این ، نه آن ... نمی دهد
پاره های این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمی دهد
خواستم که با تو درد دل کنم
گریه ام ولی امان نمی دهد ...