به شیدایی، به شور عشق به مجنون ِپر آوازه
به قطره قطره ی باران به گلبرگ تر و تازه
به هر یادی که در خاطر به یادت بسته شیرازه
به چشمانت که می دوزد نگاه ام را به دَروازه
تو را من، دوست می دارم نمی دا نم چه اندازه
به گل هایی که می روید بهاران، در دل صحرا
به دشت ِسینه ی عاشق که می سوزد ز هجران ها
به سوگند ِدو دل با هم که می بندند پیمان ها
به گرمایی که می بخشد نگاهی بر دل شیدا
تو را من دوست می دارم به قطره قطره ی دریا
به اشک شوق دیداری به پایان شب هجران
به مستی و صفای می به شور و عشق بی پایان
به غوغای دل عاشق به صبح وصل مشتاقان
به لحظه لحظه با یادت که آرامش دهد بر جان
تو را من دوست می دارم میان ِجمله ی خوبان
ندارم فرصتی تا لحظه ی مرگ
بود بر شاخه هایم آخرین برگ
تو پنداری که شب چشمم به خواب است
ندانی این جزیره غرق آبست
به حال گریه می خوانم خدا را
به حال دوست می جویم شما را
زبس دل سوی مردم کرده ام من
در این دنیا تو را گم کرده ام من
مرا در عاشقی بی تاب کردی
کجا هستی دلم را آب کردی
نه اکنون بلکه عمری، روزگاریست
که پیش روی ما غمگین حصاریست
بود روز تو برای ما شب تار
صدایت می رسد از پشت دیوار
کلام نازنینت مهر جوش است
صدایت در لطافت چون سروش است
بدان ، روز و شب ما هم یکی نیست
شب ما بهر تو همگام روز است
به وقت صبح تو ما را شب آید
در آن هنگامه جانم بر لب آید
کویرم من، تو گلشن باش ای یار
به تاریکی تو روشن بــاش ای یار
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک
پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !
شب میلاد تو ای یار!
مرا شب غمگینی بود
خانه با یاد تو از گل لبریز همه جا پرتو لرزنده شمع
دوستانت همه شاد!
عاشقانت همه جمع
لیک در جمع عزیزان ، تو نبودی افسوس
همه با یاد تو در طیف سرور
خانه در گل مستور
همه جا لعمه نور
یاد شیرین تو در موج نشاط
عکس زیبای تو در جام بلور
لیک در جمع عزیزان ، تو نبودی افسوس
همه با یاد تو خندان بودند
و من «خانه به طوفان داده ام!»
در میان همه گریان بودم
شمع همراه دل من می سوخت
و کسی آگه از این راز نبود
چه کنم بی تو دَر شادی ها بر دلم باز نبود
شمع هم گریان بود
لیکن ای معنی عشق!
اشک دلداده ، کجا؟
من کجا با دل تنگ
شادی جمع کجا؟
چه شب تلخی بود
شب تنهایی من!
من که در بستر غمها بودم
من که از اشک غریبانه چو دریا بودم
تو ندانی که چه تنها بودم!
کاش میدانستی
شب میلاد عزیزت ای یار!
من به اندازه ی چشم همه ی مردم شهر
گریه کردم در خویش
گریه ام بدرقه راهت باد
شب میلاد تو«من بودم و اشک»
من که از اشک غریبانه چو دریا بودم
آه ای معنی عشق
تو ندانی که چه تنها بودم.