فرار از تن...
ای خدا باز اضطراب من
من میدوم
(( تن ))میدود با من
تا به جایی که دگر پر میکشم
پای تن در گل
ــ من رها از غم ــ
دست در دستی سبک
ــ دست بی تشویش ازرائیل ــ
جای پایی از خودم بر جای نیست
ــ تن اگر چه مانده در گل ــ
من دگر در دام دنیا نیستم
تازه میفهمم که من خود کیستم
تازه میفهمم که اکنونم رها
از همه
از خود
ز بند گریه ها!
مادرم اکنون چرا اینگونه میکوبی به سر؟؟
ای پدر ! شانه های همچوکوهت کو؟ چرا لرزش؟
دوستانم چرا اینگونه حیران مانده اید؟
این همان من نیست
من همان تن نیست!
آن که روی دستتان تا گور بردید...
آن من نیست!
آنکه خاکش کردی یک قفس بیش نبود
من به شعری گفته بودم
که از این بند رها خواهم شد
...
ای خدا باز سنگینتر شدم
دست من در دست ازرائیل نیست
ای خدا باز هم تن؟؟
قفس
باز هم روح من د قاب؟
ای خدا باز هم خواب؟!
بگذر از من
که من از خودم گذشتم
تو چرا در اضطرابی؟
بنشین اینجا
... و بنوش آبی
آن که باید برود من هستم
تو گناهی که نداری
من اگر بارانم
گر پر از زندانم
همه تقصیر من است
تو شبیه همه مردم
سربه راه و پا به راه دست تقدیر
رسم تو نیست عجیب
این عجیب است که من
دل به دریایی زدم
که تهش نا پیدا
و حقیقتش دروغ
و لباسش از ریا
و اصولا همه اش بود سراب
همه مردم چون تو
با لباسی راحت
با لبانی خندان
بازوانی پر از عادت
روی شنهای لطیف ساحل
سبز و خرم شادند
و کناه از من بود
دل به دریا زدم ای وای چرا؟؟
و خیالم باطل!
که تو را نیز
دل به دریا زده ای دانستم
که به این رسم عجیب
زندگی ساز شدی
بگذر از من که تورا
غرق دریا کردم
ــ در خیالات خودم ــ
بگذر از من که تورا بیش تمنا کردم
بگذر از من
که من از خودم گذشتم
وقتی که میان زمین و آسمان
نا تمامم کردی
فکر فردایم نکردی
فکر فردایی چون امروز
که پریشانم هنوز
و معلق
و در امواجم غرق
همچنان جسدی بهت زده
در رود
سر به سنگی پا به سنگی میخورد
اختیارم روزی
من به دست تو سپردم
زین روست که از هنگام رفتن
غرقم و معلق
ـــ اختیار من تو با خود بردی... ـــ
تصور میکنم سنگم
تصور میکنم گاهی که بیرنگم
چه ساده از مترسک ها
چه زود از بین آدم ها
چه مغرورانه از غم ها
جدا شد راه یک دیوانه تنها
سکوت پاک را
از کودک آموختن هنر باشد
سکوت پاک را
با عشق خواندن هنر باشد
سکوت پاکت را
با مهر می سرایم و عطر لبانت را می بویم
و با مداد رنگی هایم نقاشی میکنمش
بر دیوار وجودم
با عشق می خوانم
سکوت پاکت را
چرا که
با سکوتت می آموزی عشق را
که نباید به زبان آورد
ادراک را
با سکوتت می آموزی
که چرا نمی خوانی ترانه بی کسی را
چرا که
با سکوت سخن گفتن هنر باشد
با چراغهای فکر سخن گفتن پاک باشد
ای نازنین
با سکوت پاک غمناکت بگو
چرا آتش را هم آغوش شدی
بگو برای عشق تار بودی یا آواز
بگو برای عشق
سخن بودی یا سکوت پاک
سکوت پاکت را روی مزارت با فریاد بگوش عالمیان خواهم رساند