به دادش رسیدم دلم رو رها کرد
صداش کردم و رقیب و صدا کرد
به پاش می نشستم خودش دید که خستم
ولی بی وفا باز رها کرد دو دستم
واسه شب نشینی...رفیق قدیمی
شدم رنگ اون شب که چشماش سیاه کرد
حالا روزگارم عوض شد دوباره
حالا اون خودش فکر برگشت و داره
حالا من نشستم به سکان نورم
ولی اون به جز من کسی رو نداره
می بخشم دوباره گناهی که کرده
می بخشم میدونم که دستاش چه سرده
میشم ساده تر از شب...رفیق قدیمی
میشم مثل وقتی که بودیم صمیمی
بدون زندگی بازیگردون ترینه
زمین خوردی دیدی که دنیا همینه.
کنار سیب و رازقی نشسته عطر عاشقی
من از تبار خستگی بی خبر از دلبستگی
عااااااااااااشقم
ابر شدم صدا شدی
شاه شدم گدا شدی
شعر شدم قلم شدی
عشق شدم تو غم شدی
لیلای من دریای من آسوده در رویای من
این لحضه در هوای تو گمشده در صدای تو
من عاشقم مجنون تو گمگشته در بارون تو
مجنون لیلی بی خبردر کوچه هایت در به در
مست و پریشون و خراب هر آرزو نقش بر آب
شاید که روزی عاقبت آروم بگیرد در دلت
کنار هر ستاره ای
نشسته ابر پاره ای
من از تبار سادگی
بی خبر از دلدادگی
عااااااااشقم
ماه شدم ابر شدی
اشک شدم صبر شدی
برف شدم آب شدی
قصه شدم خواب شدی
لیلای من دریای من آسوده در رویای من
این لحظه در هوای توگمشده در صدای تو
من عاشقم مجنون تو گمگشته در بارون تو
مجنون لیلی بی خبر در کوچه هایت در به در
مست و پریشون و خراب هر آرزو نقش بر آب
شاید یه روزی عاقبت آروم بگیرد در دلت
سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه ها فرو افتاده بود .
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
***
در پس درهای شیشه ای رؤیاها،
در مرداب بی ته آیینه ها،
هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم
یک نیلوفر روییده بود .
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم .
***
بام ایوان فرو می ریزد
و ساقه نیلوفر برگرد همه ستون ها می پیچد .
کدامین باد بی پروا
دانه نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
***
نیلوفر رویید،
ساقه اش از ته خواب شفّا هم سرکشید
من به رؤیا بودم
سیلاب بیداری رسید
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم
نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود
در رگهایش من بودم که می دویدم
هستی اش در من ریشه داشت
همه من بود
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد
از سر خاک تو بر می گشتم
خاک پاکی که تو را در بر داشت
آسمان ، مرثیه ای نیلی بود
دشت، رنگ غم و خاکستر داشت
تو در اندیشه ی من ، چشمه ی جوشان بودی.
زیر آن قبه که همچون سر سبز
رسته بود از وسط گرده ی کوه
که مدام از تب خورشید کویری می سوخت
آبی ز کوزه ،تو گویی ، به زمین ریخته بود
زیر آن لکه ی نمناک ، تو پنهان بودی
تو به گمنامی گل های بیابان بودی.
تو به گمنامی گل های بیابان بودی.
آه ، سهراب ! در آغاز برومندی تو
چه کسی می دانست
که جهان را نفسی چند پس از جشن بهار!
با لب بسته ، وداعی ابدی خواهی گفت.
چه کسی می دانست
که پس از آن همه بیداردلی
در شب تیره ی نیسان زمین ، خواهی خفت
آه ، شاید که تو خود آگه ازین خواب پریشان بودی.
چون فرود آمدم از کوه به دشت
ایستادم به تماشای افق
مرغکانی همه با بال سپید
می نوشتند بر آن لوح کبود
که قلم های شما ، ای هنر آموختگان
ساقه های پر ماست
پر افتاده ی ما ، باعث پرواز شماست.
من ، از آن اوج که راه سفر مرغان بود
تا حضیضی که تو در ظلکت آم می خفتی
نظر افکندم و دیدم که تفاوت ز کجا تا به کجاست.
تو هم ای دوست ! درین فاصله ، حیران بودی
قلمت را هوس بال زدن می جنباند
تو ، توانایی پرواز در اندیشه ی انسان بودی.
تو ، نسب از دو پدر می بردی
در زمین ، از سهراب
در زمان ، از سیمرغ
نام نفرین شده ی پور تهمتن ، ای دوست
برزمینت زد و کشت.
گرچه از سوی دگر وارث شاهان سپهر
یعنی از طایفه ی بیمرگان
یعنی از سلسله ی قاف نشینان بودی.
از تو ، در خواب ، شبی طعنه زنان پرسیدم
راستی ، خانه ی سهراب کجاست ؟
تو ، سپیدار کهنسالی را
به سر انگشت نشان دادی و خندان گفتی
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که ازخواب خدا سبزتر است
و در آن ، عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
می روی تا تع آن کوچه که از پشت بلوغ
سر به در می آرد
در صمیمیت سیال فضا
خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه ی نور
و ازو می پرسی
راستی ، خانه ی سهراب کجاست ؟
و ، تو را خواهد گفت
که من از روز الست
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام
وین اشارات به یاد تو تواند آورد
که شبی هم ،ای دوست
تو درین خانه ی نشناخته ، مهمان بودی.
در جوابت به ملامت گفتم
که تو از خلوت جاوید بهشت آمده ا ی
زانکه در دیده ی افلکی تو
عکس سیمای زمین ، تاریک است
نقش تأثیر زمان روشن نیست
تو نه از رفته ، نه از اینده
نه ز تاریخ سخن می گویی
بی سبب نیست که روی سخنت با من نیست
کردی و پاسخ دادی
که تو با من ، سخن از رفته و اینده مگوی
من ز تقسیم زمان بی خبرم
من نه آغاز ولادت دارم
نه سرانجام حیات
من ز آفاق ازل آمده ام
من به اقصای ابد خواهم رفت
لیک ، روی سخنم در همه حال
از همان روز نخستین با توست
از همان روز که در نطفه ، سخندان بودی
راست می گفتی و می دانستم
که درین قرن گشفت
من و تو زودتر و دیرتر از نوبت خویش
به جهان آمده ایم
تو ز بد عهدی ایان ، گریزان بودی
تو ، ازین سوی بدان سوی زمان می رفتی
هستی خاکی تو
وقفه ای بود میان دو سفر
زین سبب بود که شهر تو به جز کاشان بود
گرچه از مردم کاشان بودی
واژه ی مرگ در اندیشه ی تو ، نقطه نداشت
زین سبب بود که در دفتر عمر
مرگ را نقطه ی فرجام نمی دانستی
زین سبب بود که در لحظه ی بدرود پدر
چشم خوش باور تو
پاسبانان جهان را همه شاعر می دید
شاعران رابه شکیبایی آب
به سبکباری نور
همه با عرش خداوند ، مجاور می دید
چشم تو ، بینش کیهانی داشت
زانکه در مذهب عشق
تو ، پیام آور عرفان بودی
صبح ، در دیده ی تو
خنده ی خوشه ی انگور به تاریکی تکستان بود
زندگی : نوبر انجیر سیاه
دردهان گس تابستان بود
وآن قطاری که ز اقلیم سحر می آمد
تخم نیلوفر و آواز قناری ها را
تا کران ابدیت می برد
موج ، گلبرگ پریشان اقاقی ها را
از لب رود به غارت می برد
تو ، به خنیاگری چلچله ها در دل سقف
گوش می دادی و می خندیدی
میوه ی کال خدا را به سرانگشت هوس
از درختان جوان می چیدی
مرگ را چون سرطانی نوزاد
در بن آب روان می دیدی
ناگهان ، یک نفر از دور ، صدا زد : سهراب
تو ز جا برخاستی و فریاد زدی : کفشم کو ؟
وانگه از خانه برون رفتی و با سرعت باد
زیر باران بودی
خواب آشفته ی من پایان یافت
وندر آن ظهر زلال
از سر خاک تو بر می گشتم
خاک پاکی که تو را در بر داشت
آسمان ، مرثیه ای نیلی بود
دشت ، رنگ غم و خاکستر داشت
لحظه ای چند ، در آفاق خیال
من تو را دیدم و گریان گشتم
تو مرا دیدی و خندان بودی
عمری است وقتی تو نیستی نه هستهای ما چونند که بایدند نه نباید ها
مثل همیشه آخر حرفم و حرف های آخرم را با بغض میخوانم
عمری است لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره می کنم
با شد برای روز مبادا
اما در صفحه های تقویم روزی بنام روز مبادا نیست
آن روز، روزی شبیه دیروز ،روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ما
اما کسی چه میداند شاید امروز نیز روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی نه هست های ما چونند که بایدند نباید ها
هر روز بی تو روز مباداست
آینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند
آینه ها که دعوت دیدارند
دیدار هایی کوتاه از پشت هفت دیوار
دیوار های صاف
دیوار های شیشه های صاف
دیوار های تو
دیوار های من
دیوار های فاصله بسیارند
آه دیوار های تو همه آینه اند
آینه های من همه دیوار