به دنبال تو می گردم
تو ای تنها ترین سردار فتح قلب ویرانم
تو ای شهزاده ی خوشبخت کاخ حسرت جانم
تو ای زیباترین پروانه ی بی تاب شمع قلب سوزانم
به دنبال تو می گردم
که شاید چشم هایم را به چشمانت بدوزم
تا نگاه خواهش دل را عیان سازم
که شاید دست هایم را به دامانت بیاویزم
و عشق خویش را با یک صدای لرزش ماتم بیان سازم
که قدری از حصار این جهان بیرون رویم
و ساغری از باده ی آتش به کام یکدگر ریزیم
که قدری از فراز عشق بالاتر رویم
و درد را غم زار دل سازیم
که قدری محو ، در چشمان هم باشیم
زیر خاکستر جسمم باقیست....
آتشی سرکش و سوزنده هنوز....
یادگاریست ز عشقی سوزان....
که بود گرم و فروزنده هنوز
عشقی آنگونه که بنیان مرا.....
سوخت از ریشه و خاکستر کرد....
غرق در حیرتم از اینکه چرا....
مانده ام زنده هنوز
گاهگاهی که دلم میگیرد....
پیش خود میگویم:
آنکه جانم را سوخت....
یاد می آرد از این بنده هنوز
سخت جانی را بین....
که نمردم از هجر....
مرگ صد باره به از بی تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مرد....
چون نمردم هستم.....
پیش چشمان تو شرمنده هنوز
گر چه از فرط غرور...........
اشکم از دیده نریخت....
بعد تو لیک پس ازآن همه سال....
کس ندیده به لبم خنده هنوز
گفته بودند از دل برود یار چو از دیده برفت.....
سالهاست که از دیده من رفتی.....
لیک دلم از مهر تو آکنده هنوز
دفتر عمر مرا....
دست ایام ورق ها زده است...
زیر بار غم عشق.....
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما همچنان روز نخست....
توی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق...
دل من بردی و با دست تهی....
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش...
گر که گورم بشکافند عیان میبینند...
زیر خاکستر جسمم باقیست....
آتشی سرکش و سوزنده هنوز.نوبت من شده بود
که معلم پرسید
صرف کن رفتن را
و شروع کردم من
رفتم ، رفتی ، رفت . . .
و سکوتی سرسخت
همه جا را پر کرد
سردی ِ احساسش
فاصله را رو کرد
آری رفت و رفت
و من اکنون تنها
مانده ام در اینجا
شادی ام غارت شد
من شکستم در خود
سهم من غربت شد
من دچارش بودم
بغض یک عادت شد
خاطرات سبزش
روی قلبم حک شد
رفت و در شکوه شب
با خدا تنها شد
و حضورش در من
آسمانی تر شد
اشک من جاری شد
صرف ِ فعل ِ رفتن
بین غم ها گم شد
و معلم آرام
روی دفترم نوشت:
تلخ ترین فعل جهان است رفتن
اگر من ترک ارباب وفا کردم پشیمانم
اگر اینگونه با ساقی جفا کردم پشیمانم
من از عمری که با زاهد فنا کردم
من از جوری که در راه خدا کردم پشیمانم
من امشب گوشه میخانه می مانم
که داد از ساغر و پیمانه بستانم
به هر جا پا گذارم کینه ها بینم
هزاران چهره در آیینه ها بینم
چه جایی خوشتر از میخانه بگزینم
من اینجا مست و حیرانم
من امشب گوشه میخانه می مانم
که داد از ساغر و پیمانه بستانم
در اینجا هر که در دل باوری دارد
در اینجا هر غمی خنیاگری دارد
که در میخانه حتی دشمنت با خود
به جای دشنه دستش ساغری دارد
من امشب گوشه میخانه می مانم
که داد از ساغر و پیمانه بستانم
در اینجا جز به کوی یار راهی نیست
در اینجا جز مهین دلدار شاهی نیست
در اینجا پادشاه عاشقان ساقیست
که او هم گاهگاهی هست گاهی نیست
در اینجا خون مردم خفته در خم نیست
در اینجا چهره آزادگی گم نیست
در اینجا تخت شاهی دوش مردم نیست
به نام عشق می خوانم
من امشب گوشه میخانه می مانم
در شبان غم تنهایی خویش عابد چشم سخن گوی توام
من در این تاریکی من در این تیره ی جانفرسا زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من گیسوان تو شب بی پایان جنگل عطر آلود
شکن گیسوی تو ، موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی از شط گیسوی مواج تو، من بوسه زن بر سر هر موج گذر میکردم
کاش بر این شط مواج سیاه همه عمر سفر میکردم
من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور گیسوان تو در اندیشه من گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه من در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب در نگاه تو رها میشدم از بود و نبود
شب تهی از مهتای شب تهی از اختر ابر خاکستری بی باران پوشانده آسمان را یک سر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیر تر است
شوق باز آمدن سوی توام هست ،اما تلخی سرد کدورت در تو پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران راه بر مرغ نگاهم بسته
وای باران، باران شیشه ی پنجره را باران شست در دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست
آسمان سر بی رنگ من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور وای باران باران پر مرغان نگاهم را شست
خواب رویای فراموشی هاست خواب را در یابیم که در آن دولت خاموشی هاست
من شکوفایی گل های امیدم را در رویا ها میبینم
و ندایی به من گفت : گر چه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است
دل من در دل شب خواب پروانه شدن میبیند مهر در صبحدمان داس به دست خرمن خواب مرا میچیند
آسمان ها آبی پر مرغان صداقت آبیست دیده در آیینه صبح تو را میبیند
از گریبان تو صبح صادق می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی تو گل یاسمنی تو چنان شبنم پاک سحری نه از آن پاک تری
تو بهاری نه بهاران از توست از تو میگیرد وام هر بهار این همه زیبایی
هوس باغ بهارانم نیست ای بهین باغ و بهاران از تو
سبزی چشم تو دریای خیال پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز مرغ سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز در من این سبزی هذیان از توست
سبزی چشم تو تخدیرم کرد حاصل مزرعه سوخته برگم از تو زندگی از تو و مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت همه بنیان وجودم را ویرانه کنان میکاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم و در این راه تباه عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگیم در پی آن گوهر مقصود چرا،در پی آن گمشده خود به کجا بشتابم
مرغ آبی اینجاست در خود آن گمشده را دریابم
در سحر گاه سر از بالش خود بردار کاروان های فرو مایه خواب را از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر باز کنی پنجره را من نشان خواهم داد به تو زیبایی را
بگذر از زیور و آراستگی من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شوکت و پیراستگی چه صفایی دارد
آری از سادگیش چو طراویدن مهتاب به شب مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را من تو را خواهم برد به عروسی عروسک های خواهر خویش
که در آن مجلس جشن صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است چهره ای نیست عبوس
باز کن پنجره را من تو راخواهم برد به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمیگردد باز بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد از لبان تو شنید:
"زندگی رویا نیست زندگی زیباییست میتوان بر درخت تهی از بار زدن پیوندی
میتوان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت
میتوان از میان فاصله ها را برداشت دل من با دل تو بیزار از این فاصله هاست"
قصه ی شیرینیست کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو تا به آرامش دل سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل سنگ به سنگ این دشت همه یادگاران تواند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ در تمام در و دشت سوگواران تواند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد رفته ای اینک اما باز میگردی آیا؟؟؟ چه تمنای محالی دارم ، خنده ام میگیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس با شبان رازی بود روز ها شوری داشت
ما پرستو ها را از سر شاخه به بانگ هی هی می پراندیم در آغوش فضا
ما قناری ها را از درون قفس سرد رها میکردیم آرزو میکردیم دشت سرشار از سرسبزی رویا ها را
من گمان میکردم دوستی همچون سروی سرسبز چار فصلش همه آراستگیست
من چه میدانستم هیبت باد زمستانی هست
من چه میدانستم سبزه می پژمرد از بی آبی سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه میدانستم دل هر کس دل نیست قلب ها ز آهن و سنگ قلب ها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز سر بر آورد درختی شد و نیرو بگرفت برگ بر گردون سود
این گیاه سر سبز این درخت انبوه حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی که تبه گشت و گذشت و چه پیوند صمیمیت ها که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی چه امید چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد که قناری ها پر بستند که پر پاک پرستو ها را بشکستند
و کبوتر ها آه کبوتر ها را و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست گاه می اندیشم میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری دستهای تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد
چشم های تو به من می بخشد شور و عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر رونقی دیگر هست
میتوانی تو به من زندگانی بخشی یا بگیری از من آنچه را می بخشی
من در آیینه رخ خود دیدم و به تو حق دادم آه می بینم و می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور هیچ
من چه دارم که سزاوار تو هیچ
تو همه هستی من ، هستی من تو همه زندگی من هستی
تو چه داری همه چیز
تو چه کم داری هیچ
کاهش جام من این شعر من است آرزو می کردم که تو خواننده شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نه دریغا هرگز باورم نیست که خواننده شعرم باشی کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم؟؟؟ ابر اندوه بی تو سرگردان تر از پژواکم ، در کوه
گرد بادم در دشت برگ پاییزم در پنجه باد بی تو سرگردانتر از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان بی سر و بی سامان بی تو اشکم دردم آهم
آشیان برده ز یاد مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم خاموش نتپد دیگر در سینه ی من دل با شوق
نه مرا بر لب بانگ شادی ، نه خروش بی تو دیو وحشت هر زمان میدردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد وندر این دوره ی بیدادگری ها هر دم
کاستن کاهیدن کاهش جانم کم کم
چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو بی تو مٌردم مٌردم
گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گویید
آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی روی تو را کاشکی میدیدم
شانه بالا زدنت را بی قید و تکان دادن دست که مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که عجیب عاقبت مرد افسوس کاشکی میدیدم
من به خود می گوییم:"چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد"
باد کولی ای باد تو چه بی رحمانه شاخ و برگ درختان را عریان کردی و جهان را به سموم نفست ،ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان همچنان اسبی بگستسته عنان سم فروکوبان بر خاک گذشتی همه جا
آن غباری که بر انگیزاندی سخت افزون کرد تیرگی را در شب
کولیِ بادِ پریشاندلِ آشفته صفت تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من میگفتی : " صبح پاییز تو نا میمون بود "
در من اینک کوهی سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گل ها در دشت باز بر میگردم و صدا می زنم
آی باز کن پنجره را باز کن پنجره را در بگشا
که بهاران آمد که شکفته گل سرخ به گلستان آمد
باز کن پنجره را که پرستو پر میشوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند می خواند آواز سرور
من صدا می زنم باز کن پنجره باز آمدم
من پس از رفتن ها، رفتن ها با چه شور و چه شتاب در دلم شوق تو اکنون به نیاز امده ام
داستان ها دارم از دیاران که سفر کرد م و رفتم بی تو از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو میرفتم ، میرفتم تنها،تنها و صبوری مرا کوه تحسین میکرد
من اگر سوی تو بر میگردم دست من خالی نیست کاروانهای محبت با خود ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گل ها در دشت باز بر خواهم گشت
تو به من می خندی من صدا می زنم: " آی باز کن پنجره را" پنجره را می بندی
با من اکنون چه نشستن ها ،خاموشیهاست با تو اکنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد که من و تو ما نشویم خانه اش ویران باد
من اگر ما نشوم تنهایم
تو اگر ما نشوی خویشتنی
از کجا که من و تو شور یکپارچگی را در شرق باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر بر خیزم تو اگر بر خیزی همه بر میخیزند
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی چه کسی برخیزد چه کسی با دشمن بستیزد
چه کسی پنجه در پنجه ی هر دشمن دون آویزد
دشت ها نام تو را می گویند کوه ها شعر مرا میخوانند
کوه باید شد و ماند رود باید شد و رفت دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست؟ در تو این قصه ی پرهیز که چه؟
در من این شعله ی عصیان نیاز در تو دمسردی پاییز که چه؟
حرف را باید زد درد را باید گفت سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی است و عبث بودن پندار سرور آور مهر
آشنایی با شور و جدایی با درد و نشستن در بهت فراموشی یا غرق غرور
سینه ام آیینه ایست با غباری از غم تو به لبخندی از این آیینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا مرغ دستان تو پر میسازد
آه مگذار که دستان من آن اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه میگویم آه با تو اکنون چه نشستن ها ، خاموشی هاست
تو مپندار که خاموشی من هست برهان فراموشی من.