آری میشود دل خوش بود ، به تمنای نگاهی به بلندای وفایی آیا ؟
میشود بود و نبود
میشود رفت و بماند ؟
میشود گفت و سرود و خندید ؟
میشیود تنها بود ؟
میشود رسوا بود ؟
میشود زیبا بود ؟
میشود رویا بود ؟
میشود بی ما بود ؟
میشود آیا در این تنهایی تنها کمی تنها بود ؟
میشود آیا در این بی یاوری بی همزبانی میشود آیا کمی انسان بود ؟
میشود آیا مرد ؟
میشود در پس گرد و غبار زندگی فراموش کنی رویایت ؟
میشود زیست به امید تباهی میشود مرد به امید رهایی از خود ؟
میشو آری ......./
ولی روزی که در ان بشود فراموش کنی آنچه که بودی نیست نیست
آنچه که کردی نیست نیست
نتوان بر گذر ذهن خیال ابدی چهره روشن و گلگون فراموشی کشید
نتوانی ببری از یادت که چه کردی و چه بودی
و چه گفتی . . . . . . . . . . . . . .
گفتمش:
«شیرینترین آواز چیست؟»
چشم غمگینش به رویم خیره ماند، قطره قطره اشکش از مژگان چکید، لرزه افتادش به گیسوی بلند،
زیر لب، غمناک خواند:
«نالهی زنجیرها بر دست من!»
گفتمش:
«آنگه که از هم بگسلند...»
خندهی تلخی به لب آورد و گفت:
«آرزویی دلکش است، اما دریغ!
بخت شورم ره بر این امید بست. وآن طلایی زورق خورشید را صخرههای ساحل مغرب شکست!...»
من به خود لرزیدم از دردی که تلخ در دل من با دل او میگریست.
گفتمش: «بنگر، در این دریای کور چشم هر اختر چراغ زورقیاست!»
سر به سوی آسمان برداشت، گفت: «چشم هر اختر چراغ زورقیاست لیکن این شب نیز دریاییاست ژرف. ای دریغا شب روان! کز نیمه راه میکشد افسون شب در خوابشان...»
گفتمش: «فانوس ما میدهد از چشم بیداری نشان...»
گفت: «اما، در شبی اینگونه گنگ هیچ آوایی نمیآید به گوش...»
گفتمش: «اما دل من میتپد. گوش کن، اینک صدای پای دوست!»
گفت: «ای افسوس، در این دام مرگ باز صید تازهای را میبرند، این صدای پای اوست!...»
گریهای افتاد در من بی امان.
در میان اشکها، پرسیدمش: «خوشترین لبخند چیست؟»
شعلهای در چشم تاریکش شکفت، جوش خون در گونهاش آتش فشاند،
گفت: «لبخندی که عشق سربلند وقت مردن بر لب مردان نشاند.»
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
تا تو رفتی سایه شد خورشید رفت
ابر آمد ساعتی بارید رفت
باز انگار از کتاب لحظه ها
بی حضورت واژه ی امید رفت
بودنت مانند ماه از پشت ابر
لحظه ای آمد کمی تابید رفت
بی تو اطمینان روشن ماندنم
تا ته تاریکی تردید رفت
قصه ای شد با سه جمله دیدنت :
باد آمد شبنمی را چید رفت ...
خاطرت هست نگاهی که به ما می کردی
دردها را ز سر لطف دوا می کردی
می نشاندی گرهی بر سر ابروی و از آن
گره از کار دل غمزده وا می کردی
یاد داری که سحر موقع گل باز شدن
می نشستی لب ایوان و صفا می کردی
پاک از هر چه بدی هست ز شیدایی آب
روی سجاده ی خورشید دعا می کردی
می زدی بوسه به لعل لب گلهای بهار
دین خود را به لب عشق ادا می کردی
یاد داری که به فرخنده ترین طلعت صبح
باغ را با ادب نور صدا می کردی
طره ی موی تو را شانه که می کرد نسیم
از هجوم عرق شرم حیا می کردی
هرگز از مزمزه ی بوسه لبم کام نجست
کاش آن معجزه را قسمت ما می کردی ...