آه کز تاب دل سوخته جان می سوزد
ز آتش دل چه بگویم که زبان می سوزد
یا رب این رخنه ی دوزخ به رخ ما که گشود
که زمین در تب و تاب است و زمان می سوزد
دود بر خاست از این تیر که بر سینه نشست
مکن ای دوست که آن دست و کمان میسوزد
مگر این دشت شقایق دل خونین من است
که چنین در غم آن سرو روان میسوزد
آتشی در دلم انداخت و عالم بو برد
خام پنداشت که این عود نهان میسوزد
لذت عشق و صفا بین که سپند دل من
بر سر آتش غم رقص کنان میسوزد
گریه ابر بهاری چه مدد خواهد کرد
دل سر گشته که چون برگ خزان میسوزد
سایه خاموش کزین جان پر آتش که مراست
آه را گر بدهم راه جهان میسوزد...!
دل من دیر زمانیست که می پندارد
دوستی نیز گلی است مثل نیلوفر و یاس
ساقه ی ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آن که روا میدارد
جان این ساقه ی نازک را دانسته بیازارد
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار ، هر سخن هر رفتار
دانه هاییست که می افشانیم
برگ و باریست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش مهر است
گر بدان گونه که می بایست به بار می آید
زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید
آن چنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس
زندگی گرمی دل های به هم پیوستست
تا در آن دوست نباشد همه در ها بستست
در ضمیرت اگر این گل ندمیدست هنوز
عطر جان پرور عشق گر به صحرای نهادت نوزیدست هنوز
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور بیارد لبخند
دست یکدیگر را بفشاریم به مهر
جام دلهامان را مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسپاریم به آواز بلند
شادی روی تو ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه
عطر افشان
گلباران باد...!
در حضور خارها هم می شود یک یاس بود
در هیاهوی مترسک ها پر از احساس بود
میشود حتی برای دیدن پروانه ها
شیشه های مات یک متروکه را الماس بود
کاش می شد حرفی از "کاش می شد"هم نبود
هرچه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود
حالمان بد نیست غم کم می خوریم ، کم که نه! هر روز کم کم می خوریم/span>
آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند
در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم
بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست
من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفالی می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق.. هر دم آید غمی ا ز نو به مبارکبادم/span>
من از خدا خواستم که پلیدیهای مرا بزداید
خدا گفت: نه
آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم؛ بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی
من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد
خدا گفت: نه
روح تو کامل است؛ بدن تو موقتی است.
من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد
خدا گفت: نه
شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید؛ شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است.
من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد
خدا گفت: نه
من به تو برکت می دهم، خوشبختی به خودت بستگی دارد.
من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد
خدا گفت: نه
درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیکتر می سازد.
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد
خدا گفت: نه
تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را میپیرایم تا میوه دهی
من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید
خدا گفت : نه
من به تو زندگی می بخشم تا تو از همۀ آن چیزها لذت ببری.
من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران را همان طور که او دوست دارد، دوست داشته باشم
خدا گفت:... سرانجام مطلب را گرفتی