...ناگفته هایم...

امروز ، اولین روز از باقی زندگی شماست

...ناگفته هایم...

امروز ، اولین روز از باقی زندگی شماست

یاد دارم...

یاد دارم در غروبی سرد سرد می گذشت از کوچه ما دورگرد.
داد میزد کهنه قالی میخریم دست دوم جنس عالی میخریم.
کاسه و ظرف سفالی میخریم گر نداری کوزه خالی می خریم.
اشک در چشمان بابا حاقه بست  عاقبت آهی کشید بغضش شکست.
اول ماه است ونان در سفره نیست  ای خدا شکرت ولی این زندگیست.
خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت آقا سفره خالی میخری.

درد دل

این ترانه بوی نان نمی دهد

بوی حرف دیگران نمی دهد


سفره ی دلم دوباره باز شد
سفره ای که بوی نان نمی دهد


نامه ای که ساده وصمیمی است
بوی شعر و داستان نمی دهد:


...
با سلام و آرزوی طول عمر
که زمانه این زمان نمی دهد


کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمی دهد


یک وجب زمین برای بغچه
یک دریچه آسمان نمی دهد


وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد ، زمان نمی هدد


فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمی دهد


هیچ کس برایت از صمیم دل
دست دوستی تکان نمی دهد


هیچ کس به غیر ناسزا تو را
هدیه ای به رایگان نمی دهد


کس ز فرط های و هوی گرگ و میش
دل به هی هی شبان نمی دهد


جز دلت که قطره ای است بی کران
کس نشان ز بیکران نمی دهد


عشق نام بی نشانه است و کس
نام دیگیر بدان نمی دهد


جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گل به میهمان نمی دهد


نا امیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این ، نه آن ... نمی دهد


پاره های این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمی دهد


خواستم که با تو درد دل کنم
گریه ام ولی امان نمی دهد ...

عشق

به شیدایی، به شور عشق به مجنون ِپر آوازه  
به قطره قطره ی باران به گلبرگ تر و تازه 
 به هر یادی که در خاطر به یادت بسته شیرازه  
به چشمانت که می دوزد نگاه ام را به دَروازه  
تو را من، دوست می دارم نمی دا نم چه اندازه 
 به گل هایی که می روید بهاران، در دل صحرا 
 به دشت ِسینه ی عاشق که می سوزد ز هجران ها  
به سوگند ِدو دل با هم که می بندند پیمان ها 
 به گرمایی که می بخشد نگاهی بر دل شیدا  
تو را من دوست می دارم به قطره قطره ی دریا 
 به اشک شوق دیداری به پایان شب هجران 
 به مستی و صفای می به شور و عشق بی پایان
  به غوغای دل عاشق به صبح وصل مشتاقان 
 به لحظه لحظه با یادت که آرامش دهد بر جان
  تو را من دوست می دارم میان ِجمله ی خوبان

مرگ

ندارم فرصتی تا لحظه ی مرگ

بود بر شاخه هایم آخرین برگ

تو پنداری که شب چشمم به خواب است

ندانی این جزیره غرق آبست

به حال گریه می خوانم خدا را

به حال دوست می جویم شما را

زبس دل سوی مردم کرده ام من

در این دنیا تو را گم کرده ام من

مرا در عاشقی بی تاب کردی

کجا هستی دلم را آب کردی

نه اکنون بلکه عمری، روزگاریست

که پیش روی ما غمگین حصاریست

بود روز تو برای ما شب تار

صدایت می رسد از پشت دیوار

کلام نازنینت مهر جوش است

صدایت در لطافت چون سروش است

بدا
ن ، روز و شب ما هم یکی نیست

شب ما بهر تو همگام روز است

به وقت صبح تو ما را شب آید

در آن هنگامه جانم بر لب آید

کویرم من، تو گلشن باش ای یار

به تاریکی تو روشن بــاش ای یار

عشق مادر

ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر  با عصبانیت گفت:  چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟  مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک  

پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت،   ولی مادر دیگر در این دنیا نبود