...ناگفته هایم...

امروز ، اولین روز از باقی زندگی شماست

...ناگفته هایم...

امروز ، اولین روز از باقی زندگی شماست

جدایی

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم

صید افتاده به خونم

تو چه سان میگذری غافل از اندوه درونم ؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم

تو ندیدی

نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم

دگر از پای نشستم

گوئیا زلزله آمد

گوئیا خانه فرو ریخت سر من

بی تو من در همه ی شهر غریبم

بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی

بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی

تو همه بود و نبودی

تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من که ز کویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل

با تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی؟

نتوانم نتوانم

بی تو من زنده نمانم

آیا نه؟

ما هر دو هم آبادی باران بودیم

آیا نه؟

گهواره نشین کوچه ی جان بودیم

آیا نه ؟

تا بال کبوتری ترک بر می داشت

یادت هست؟

مرطوب ترین معنی انسان بودیم

آیا نه؟

حسرت

هرگز حسرتی

در هیچ کجای دنیا

این چنین

یک جا جمع نمی شود

که در همین سه وجه ی کوتاه

او دوستم ندارد

آشکار

پنهان می شوی


و فکر نمی کنی


پشت این دیوار


شاید کسی


با کاغذهایی شبیه نقشه های خودت


نقش تازه ای برایت بازی می کند .

به دلم

به دلم ناگه زد
که قلم بر دارم
به مرکب بزنم
تا ازاین نم نم الماس
که بر شیشه قلبم بارید
دو سه خط قصه باران به دلم پر ز عطش بنشانم
کاش این جوهر تاریک کمی روشن بود