...ناگفته هایم...

امروز ، اولین روز از باقی زندگی شماست

...ناگفته هایم...

امروز ، اولین روز از باقی زندگی شماست

جاذبه ی تو

از پاسخ من معلمان آشفتند

از حنجره شان هر چه در آمد گفتند

اما دل من هنوز هم معتقد است

از جاذبه ی توست سیب ها می افتند

محبوب من

نیست سری کز تو پر آشوب نیست

این همه هم خوب شدن خوب نیست

جور و جفا کن که حبیب منی

مهر ووفا شیوه ی محبوب نیست

 

 

بغض

برای نگفتن آنقدر حرف دارم

 

 

که زبان حوصله ام سر رفته است

وبرای نوشتن نیز                 

آنقدر که                            

قلم میان انگشتانم                  

 به خواب می رود

شعری از دکتر شریعتی

پریشانم

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

می‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت

خداوندا تو مسئولی

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است.

 

بازباران بی ترانه

باز باران بی ترانه میخورد بر روی شانه

یادم آرد بی کسی را

یادم آرد من که بودم با که بودم

از چه رو تنهای تنها گوشه ی شهری نشستم

یادم آرد دل غمین است آخر عشقت همین است

آه باران باز باران

گریه ی ابر بهاری

رفتی و تنها نشستم روزهای بیشماری

روزهایی سرد و تاریک در درون کوچه هایی سرد و تاریک

یادم انداخت کودک عشق تو بودم

کودکی دیوانه بودم مست بودم هست بودم

شیره ی جانم کشیدی کودکم را سر بریدی

رفتی و با جان دیگر پر کشیدی و پریدی

آه باران جان من را باز بستان باز بستان

باز بستان جان من را