...ناگفته هایم...

امروز ، اولین روز از باقی زندگی شماست

...ناگفته هایم...

امروز ، اولین روز از باقی زندگی شماست

حرفهای ناتمام

حرفهای ما هنوز ناتمام

تا نگاه میکنی وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی

پیش از آنکه باخبر شوی

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر میشود

آه ای دریغ و حسرت همیشگی

ناگهان چقدر زود دیر میشود

حسرت

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت


دل سپرده از علی بهمنی

من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها، تنها به جرم اینکه
او سر سپرده می خواست، من دل سپره بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر- وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید، من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد، وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

آزده می خندی

در این دنیای تو خالی

چقدر آزرده می خندی

منم خسته از این بندم

چرا ساده نمی فهمی

من آن مرغم که گه گاهی

پیام شهر خود می برد

چو جایی خسته اش می شد

به پایش سنگ غم می خورد

من آن مرداب بی روحم

که احساسم ترک خورده

به اطرافم نگاهی کن

پر از مرگ پر از مرده

فضای سرد مردابی شده

مهمانسرای درد

دل کم طاقت هر کس

برای سایه اش آمد

ببین مرداب بی روح را

در آن لحظه که می پوسید

دل دنیا به رحم آمد

گلی در قلب او روئید

تو نه از جنس مهتابی

سراغ مرد مردابی

برای عکس خود دیدن

نمی آیی نمی آیی

تو از جنس گل مرداب

که تقدیرش چنین بوده

دلش می سوزذ از سرما

ولی در آب روئیده

مرا باید ببخشی تو

تو را آهسته فهمیدم

ولی این اولین بار است

که از مهمان نترسیدم

اگر..

اگر می توانستم

اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود

اگر دفتر خاطرات طراوت پر از رد پای دقایق نبود

اگر ذهن آیینه خالی نبود

اگر عادت عابران بی خیالی نبود

اگر گوش سنگین این کوچه ها

فقط یک نفس می توانست

طنین عبوری نسیمانه را به خاطر سپارد

اگر آسمان می توانست یکریز

شبی چشمهای درشت تو را جای شبنم ببارد

اگر رد پای نگاه تو را باد وباران

از این کو چه آب و جارو نمی کرد

اگر قلک کودکی لحظه ها را پس انداز می کرد

اگر آسمان سفره ی هفت رنگ دلش را برای کسی باز می کرد

و می شد به رسم امانت

گلی را به دست زمین بسپریم

واز آسمان پس بگیریم

اگر خاک کافر نبود

و روی حقیقت نمی ریخت

اگر ساعت آسمان دور باطل نمی زد

اگر کوهها کر نبودند

اگر آبها تر نبودند

اگر باد می ایستاد

اگر حرفهای دلم بی اگر بود

اگر فرصت چشم من بیشتر بود

اگر می توانستم از خاک یک دسته لبخند پر پر بچینم

تو را می توانستم ای دور از دور یک بار دیگر ببینم